(دوشنبه 9/4/1382 )
مسخره س که آدم دماغشو عمل کرده باشه
ولي هنوز خنگ باشه!

(شنبه 7/3/1382 )
بزودي در اين مکان، لعنت بر پدر و مادر کسي مي شود که
آشغال بريزد!!!

(جمعه 6/3/1382 ) بنده خدا ...
_ براي دهمين بار عرض مي کنم. دوشيزه خانم! آيا
حاضريد به عقد حاج آقا دربياييد، عن المهر المعلوم؟
_ براي دهمين بار عرض مي کنم.نع!!!
_ بنده چيزي نشنيدم!( حاج آقا فقط يک لحظه ديگر
به بنده اجازه عنايت فرماييد) براي يازدهمين بار عرض مي کنم...

امشب خلاصه بايد عروس شي!

(يکشنبه 1/4/1382 ) تخم مرغ گنديده
_ پسرم! اگه بهت مي گم وقتي مي خواي اينکارو بکني
برو توي توالت، منظورم اينه که
همونجا بموني تا بوش بره، بعد بياي توي
جمع. باشه بابا؟ اينجوري زشته!
_ چشم بابا! حالا با اين چطوري؟ پوهـــــــــــــــــــــف...

زن! چند دفعه بهت گفتم انقدر لوبيا نده به خورد اين بچه!

( چهارشنبه 28/3/1382 )
اگه اينهمه به جونم قسم نمي خورد، نمي فهميدم
که مثل سگ داره بهم دروغ ميگه!

( دوشنبه 26/3/1382 ) والا...
نه به اين پلک زدنات،
نه به پرپشتي سيبيلات...

( يکشنبه 25/3/1382 ) شباهت
_تو به شدت شبيه براد پيتي؟
_ (نيشم وا ميشه، خوشم مياد) والا چه عرض کنم...
فکر کنم کمي باشم! نمي دونم... آره فکر کنم...
_ آخ ببخشيد، ببخشيد، اون دادشت بود، تو شبيه اسبي،
حواسم نبود، ببخشيد!

( سه شنبه 20/3/1382 ) چي ميگن اينا؟...
نمي دونن چرا سرلاک بچه شون دو روز يه بار تموم مي شه؟
... کي؟... من؟...
من نبودم!... به من چه؟!...

( دوشنبه 19/3/1382 ) اينم مي شه، اونم ميشه
توي يخبندوناي قطب شمال دارين مي گردين دنبال يه لقمه ماهي.
يهو يه خرس قطبي ميفته دنبالتون!
ترس شديد و سرماي وحشتناک باعث ميشه که چند لحظه
سر جاتون ميخکوب شين.
فورا به خودتون مياين.فرار ميکنين. در مي رين و در مي رين...
يهو مي رسين به يه ديواره ي يخي بلند که معلوم نيست از کجا
جلوتون سبز شد يه دفه!
ديگه هيچ جا نمي تونين برين. خرسه همينجور نزديک و نزديکتر
ميشه.
ناغافل يهو زمين يخي ترک برميداره و خرسه رو پرت ميکنه
روي يه تيکه ي يخي.
تيکه يخيه راه ميفته و همينجور ازتون دور ميشه. خرسه هم روش!
نفس راحتي مي کشين.
هنوز دارين خرسه رو نيگا مي کنين و باش حال ميکنين که يهو
ديواره ي يخي روبرو و پشت سرتون راه ميفتن سمت همديگه.
هيچ راه فراري ندارين.
چيزي نمونده له شين اون وسط.
با بدبختي و با کمک مستقيم امداد غيبي(!) خودتونو نجات مي دين
از مهلکه.
از لاي ديواره ها مياين بيرون.
ديواره ها محکم ميکوبن بهم.انگشتتون اون وسط گير ميکنه.
بخشکي شانس!
همينجور زور مي زنين و زور ميزنين و زور ميزنين که انگشته رو
در آرين... نمي شه که نمي شه.
به گريه ميفتين. کلا بنفش مي شين. نمي شه.
بازم زور مي زنين. آخر آخر آخرش بالاخره ميکشين بيرون لامصبو!!
انگشته فجيع درد مي گيره.
اصلا بي خيال ماهي و قدم زدن مي شين.
از خستگي و درد ميرين يه گوشه پيدا مي کنين. به هزار زور و
زحمت يه آلونک قطبي مي سازين که توش يه نمه استراحت کنين.

حالا...
ديدين بعد از يه ساعتي که خوابيدين و بيدار شدين، اون انگشته
چه جوري گزگز مي کنه؟...
من الان اونجوريم!!!

البته... يه جور ديگه هم ميشد گفت:
راستش انگشتم يخورده گزگز مي کنه!

( جمعه 16/3/1382 ) رو که نيست...

الا يا ايها ساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها...

خودم اين شعرو گفتم!!! قشنگه؟
...
م.......رسي!

( دوشنبه 12/3/1382 ) مقصر
انقدر صداي خر و پفش بلنده که خودش از خواب بيدار مي شه!
يقه ي کيو بگيره حالا؟