(يکشنبه 10/12/1382) واگعاً که!...
_ ببين طنز موقعيتت عاليه...
_ اوهوي! تو مجه خواهرمادر نداره؟!
_ بابا ازت تعريف کردم!...
_ آها، خواهرمادر داره!

(شنبه 9/12/1382)
_ تصميم گرفتم، امسال، هر طوري شده، در مسابقات قهرماني شطرنج جهان،
گري کاسپاروف رو شکست بدم!
_ ايشالا، ... حالا اين قرصو بخور!...تو بايد يخورده استراحت کني!

(جمعه 8/12/1382)
_ الو سلام، بهتون تبريک مي گم آقا، شما توي قرعه کشي سالانه ي شرکت ما،
برنده ي خوشبخت دو عدد بليط شدين. مسافرت بهتون خوش بگذره!
_ آخ جون، خيلي ممنون خانم، مسافرت خارجه با لوفت هانزا واقعا مي چسبه!
_ اون که بله، ولي من از شرکت واحد تماس مي گيرم، منظورمم مسافرت
درون شهري بود، از توپخونه به تجريش!

(دوشنبه 4/12/1382)
_ چند وقتيه مثل تو گوشه گير شده...
با هيش کي حرف نمي زنه، مث تو...
دائم تو فکره، مث تو...
انگاري يه جورايي ناراحته، مث تو...
... چيزه...به گمانم معتاد شده!

تو چرا به خودت مي گيري؟!

(يکشنبه 3/12/1382)
به اطلاع مردم غيور و هميشه پر صحنه مي رساند...
(دنباله ي اخبار تا چند لحظه ي ديگر...)
آقا، حالا هميشه درصحنه يا هميشه پرصحنه، چرا اخبارو بهم مي زنيد؟!

(شنبه 2/12/1382)
_ اگه گفتي اون چيه که اول کشتي گير بوده، بعدش مربي
تيم ملي کشتي، بعد رييس فدراسيون کشتي شده، بعدش تصميم گرفته
دوباره کشتي بگيره از اول، بعد يهو به سرش زد وکيل مجلس شه؟!
_ گوشت کوب؟!
_ نه،
_ بادمجون؟!
_ نه،
_ آهان، امير رضا خادم!

(جمعه 1/12/1382)
_ خلاصه من هر چي دارم، از همين شما ملته!
_ تو که چيزي نداري!
_ من حالا بعدا با شما صحبت مي کنم، مي گفتم ملت جان...!

(پنج شنبه 30/11/1382)
_ جناب سروان، همکلاسي دوره ي دانشگاه بود.
_ پس بايد ماشينت بخوابه توي پارکينگ!
_ پس شما اين پولو بگير!
_ پس من نوکرتم، شما خيلي با مرامي!

پس من به ايراني بودن خودم افتخار مي کنم!

(سه شنبه 28/11/1382)
_ ببين يه کار خيلي مهم دارم، بايد همين الان برم...
_ خيلي مهمه؟ در مورد انتخاباته ديگه...
_ نه بابا، مهمتره، داره مي ريزه، من رفتم!

(دوشنبه 27/11/1382)
_ اسکي روي آب رفتي تا حالا؟
_ نه، من کلا با ورزشاي زمستوني، ميونه اي ندارم!

(جمعه 24/11/1382)
بدجوري عاشق بي بي دل شدم...!
امضاء: دو لوي گشنيز!

(شنبه 18/11/1382)
_ چرا عين آدم بدبختا حرف مي زني؟!
_ وا................! نگو تو رو خدا.......!
_ آهان داري ناز مي کني! ببخشيد، ببخشيد...

هووو............ق!

(چهارشنبه 15/11/1382)
مي گم: اسم کوچولوتو چي مي خواي بذاري حالا؟...
ميگه: والا... مي خواستم بذارم اميرحسين، منتهي دو تا از فاميلامون
تازگي پسردار شدن، همين اسمو گذاشتن روي بچه هاشون، اينه که
نمي دونم چيکار کنم؟
مي گم: خوب،... بذار اميرعلي...
ميگه: مسخره مي کني؟! اونوقت که همه صداش مي کنن:(به لهجه ي ترکي) امرعله!!!
مي گم: خوب امير حسينم که ميشه با همين لهجه گفت که!
ميگه: شما مثل اينکه کلا از حاشيه بيروني ها!!!

من از حاشيه بيرونم... اونم کلا!