(جمعه 7/9/1382) اولويت
_ موندم با اين پولي که دستم اومده، يه دونه از اين
کمربنداي ماهواره اي لاغري تضميني بخرم، يا اينکه
زنگ بزنم بيان چاه خونه رو تخليه کنن؟
_ نيازي به پول خرج کردن نيست.اگه يخورده کمتر
بخوري، هر دو مشکلت حل ميشه!

والا به حضرت عباس!

(پنجشنبه 6/9/1382)
من و خانومم عاشقانه همديگه رو دوست داريم.
چي؟... صورتم؟...
آهان... اينو مي گين...
من راستش وقتي سرما مي خورم نمي دونم چرا سر و صورتم پر ميشه از اين کبوديا؟!

کتک نخوردم بابا، سرما خوردم، گير ندين شما هم!

(چهارشنبه 5/9/1382)
يک شيشه ويسکي مي خرم قربتا الي ا...

(چهارشنبه 5/9/1382)
آمار بازديد کننده هاي وبلاگم پايين اومده...
فايده اي نداره، مثل اينکه بايد سکسي نويسي رو شروع کنم!

دختري هستم بيست و دو ساله با علاقه ي شديدي به...

(سه شنبه 4/9/1382)
_ صحبت فوتبال شد، ياد اسماعيل حلالي افتادم. اين هلال
ماه بالاخره چي شد؟! رويت شد يا نشد؟
_ گفتي رويت شد يا نشد، منو ياد بابام انداختي، بنده خدا
ديشب مي گه پسرم، چرا رويت نمي شه با بابا حرفاتو بزني؟!
نکنه خجالت مي کشي ؟

گفتي مي کشی، تو بالاخره با اين حرفات منو مي کشی!

(يکشنبه 2/9/1382) فکر کوچيک، فکر بزرگ
_ طبق صحبتي که داشتيم، قرار شده که يه چيزي در حدود
پونصد هکتار زمين در اختيارمون بذارن که شهرک ساحلي تفريحي رو
اونجا احداث کنيم.
_ حالا پونصد هکتارم نشد، اشکالي نداره. يه دويست متري بدن کنار
ساحل، قايق راني راه بندازيم هم خيلي خوب مي شه ها! تازه،
مي تونيم چس فيل هم بفروشيم، خداييش خيلي درآمد داره!

آره خوب، اونم خوبه، برو خونتون!

(پنجشنبه 29/8/1382) مي خوام فرماندار بشم، بعدنا!
_ استيل بدنمو داري؟ عضله بازو رو مي بيني؟
_ چي؟ نخود فرنگي؟
_ نه، عضله!
_ آهان، ليمو ترش!
_ نه، بازو!

هيکلت خوب شده ها، گوگوري مگوري!

(چهارشنبه 28/8/1382)
_ الو سلام
_ الو...الو...صدا نمياد...
_ صدا نمياد؟
_ نه نمياد!
_ عجيبه، صداي تو خيلي واضحه
_ عجيبه آره، ولي صداي تو اصلا نمياد!
_ مي خواي قطع کنم دوباره بگيرم؟
_ آره، دوباره بگير، بلکه صدا بياد!
_ آهان، الان خوب شد؟
_ نه، خوب نشد که! صدا نمياد!
_ اصلا اگه صدامو ميشنوي، من حرفمو بزنم، تو فقط گوش کن.
_ نه ديگه، صداي تو اصلا نمياد. اگه تو چيزي بگي که من نميشنوم که!
_ کاري نداشتم، مي خواستم بگم اون پوله که خواسته بودي حاضره، خدافظ!...
_ الو... الو... خوب شد صدا! الو، نرو! کوشي؟! تو رو قرآن!
من نوکرتم صدا خوب شد!...
...
اه!...بنال ديگه سلام و احوالپرسي نداره که!

(دوشنبه 26/8/1382)
_ خانوم ببخشيد، ساعت چنده؟
_ برو خجالت بکش آقا! مي خواي با من دوست شي؟! من
اصلا تو رو لايق اين حرفا نمي دونم. پسره ي بي ريخت! عجب
دور و زمونه اي شده والا بخدا. اين همه آدم اينجان، يه راست
مياي از من ساعت مي پرسي که با من دوست شي؟!
_ والا من فقط مي خواستم بدونم ساعت چنده، ولي
شما مثل اينکه بيشتر از اين حرفا مشتاقي!

وا، يه چيزي ميگه ها، معلومه که نيستم!

(جمعه 23/8/1382)
_ببخشيد آقاي دکتر، يه سوال داشتم. نمي دونم چرا
از وقتي که از خمير دندون بجاي خمير ريش استفاده
مي کنم،... هيچي،...هيچي، سوالم برطرف شد!

(چهارشنبه 21/8/1382)
_ خوب،... تابلوي ديجيتالي داور، نوزده دقيقه وقت تلف شده رو
نشون ميده!... نه، نه... ظاهرا اشتباه کرده و بيست و چهار
دقيقه وقت تلف شده اعلام مي شه!
خوب،... توي اين فاصله بازيکن شماره ي بيست و چهار هم بجاي
بازيکن شماره ي نوزده وارد زمين مي شه!

امان از اين داورا با اين گيج بازياشون!

(دوشنبه 19/8/1382) وقتي مامان لباس کوچولوشو عوض مي کنه...
_ شَتلاي کي مال مامانه؟
_ من!
_ پَپلاي کي مال مامانه؟
_ من!
_ لباي کي مال مامانه؟
_ من!
_ ممل مامان مال کيه؟
_ من!
_ بغل مامان مال کيه؟
_ من!
...
...
...
اين بچه از هر نظر به باباش رفته!

(شنبه 17/8/1382)
_ امروز يه بسته شکلات m&m کش رفتم، خيلي حال داد!
_ اي ولا! دمت گرم! بيار بخوريمش! از کجا کش رفتي پسر؟
_ توي کمد تو!
_ چي؟!!! به کمد من دست...
_ ولش کن، بيا بخوريم، حالشو ببريم!

(جمعه 16/8/1382)
_ آقا ببخشيد، شما دوست سالهاي دور من نيستيد؟
_ چرا هستم اتفاقا آقاي عزيز! اگرم خوب فکر کني يادت
مياد که اون زمان ده هزار تومن ازم قرض گرفتي و ديگه
پيدات نشد!
_عجيبه پس چرا اصلا چهره تون واسه ي من آشنا نيست؟!

من بدهکار بودم؟ چي ميگه اين يارو؟!

(پنجشنبه 15/8/1382)
_ اين توصيه رو از من بپذير، هيچ وقت زن نگير! از اين
جماعت هر چي بگم کم گفتم!
_ شما مثل اينکه متوجه نيستي!
_ متوجه چي؟
_ مرد حسابي، شما الان توي مراسم عروسي بنده
تشريف دارين! قاعدتا منم ميشم داماد اين ماجرا، نه؟
_ نه خوب...! منافاتي نداره که!!! داره مگه؟ جون من
داره؟ اگه داره بگو ها! چيز کن! تو...

ادامه نده قربونت برم!

(پنجشنبه 15/8/1382)
اينجوري نمي شه،
بايد هر جوري شده بهش بگم.
خجالت مي کشم ولي من که!
اما بايد بگم...
مي ترسم ناراحت شه ها!
شايد اصلا عصباني شه از دستم!
عصباني؟!... عصباني واسه چي آخه دختر؟
نع! نهايتش اينه که تحويل نمي گيره ديگه!
البته ممکنه که قرمز شه ها...، ولي از خجالت!
آره، آره،...
آخه مي دونين، واسنکه آدم محجوبيه.
اون بايد بدونه که من...
وقتي تنها شديم بهش مي گم!
معلومه که بايد تنها شيم خنگ خدا!...
آره، اينجوري بهتره. دوتامون کمتر خجالت مي کشيم!
دل تو دلم نيست خدايا!
...
آهان، تنها شد!
بهش بگم؟
نگم؟
روم نمي شه آخه!
خدايا، چي کار کنم؟ ...
مي گم! مي گم!
...
...
آقاي رييس، يقه ي کتتون ان دماغيه!!!

(سه شنبه 13/8/1382)
_ بابا اين فقط احساسمه. تو يعني نقش احساسو انکار مي کني؟
يعني ميگي من اصلا نبايد به احساساتم بها بدم؟ هان؟ نبايد؟
ميشه بدون احساس زندگي کرد اصلا؟ تو خودت مي توني؟
فکر مي کني کسي هست که بتونه؟ نمي تونه ديگه! نمي شه اصلا!
احساس اگه مهم ترين شاخص معنوي بشر نباشه، يکي از مهم ترينا
که هست! اصلا آقا جون من احساساتيم، احساساتي!
_ از من گفتن، اسير احساس نشو!
_ صد هزار بار ديگه ام که بگي اسير احساس نشو، من بازم مي گم:
من امروز احساس مي کنم دلم کمي درد مي کنه!

(دوشنبه 12/8/1382)
_ مربي شون بازيمو ديد. خوشش اومد و گفت که من بدرد
تيمشون مي خورم. خلاصه باهاشون قرار داد بستم.
_ ا... چه خوب! کدوم تيم حالا؟
_ استقلال! اس اس آث ميلان! اينه...!
_ استقلال تهران؟!
_ حالا بويين زهرا و تهران نداره که!

پرسپوليس تنب کوچک، سوراخه...!

(يکشنبه 11/8/1382)
ديگه بهيچ عنوان نمي نويسم، چون حس نوشتن ندارم...تمام!
...
...
...
... باشه بابا، باشه، مي نويسم!...

صرفا گفتيم يه تيريپ لوس کنيم بلکه محبوبيتمون بره بالا!

(يکشنبه 11/8/1382)
_ روزه يي؟
_ نه، خوب شدم!