( دوشنبه 19/3/1382 ) اينم مي شه، اونم ميشه
توي يخبندوناي قطب شمال دارين مي گردين دنبال يه لقمه ماهي.
يهو يه خرس قطبي ميفته دنبالتون!
ترس شديد و سرماي وحشتناک باعث ميشه که چند لحظه
سر جاتون ميخکوب شين.
فورا به خودتون مياين.فرار ميکنين. در مي رين و در مي رين...
يهو مي رسين به يه ديواره ي يخي بلند که معلوم نيست از کجا
جلوتون سبز شد يه دفه!
ديگه هيچ جا نمي تونين برين. خرسه همينجور نزديک و نزديکتر
ميشه.
ناغافل يهو زمين يخي ترک برميداره و خرسه رو پرت ميکنه
روي يه تيکه ي يخي.
تيکه يخيه راه ميفته و همينجور ازتون دور ميشه. خرسه هم روش!
نفس راحتي مي کشين.
هنوز دارين خرسه رو نيگا مي کنين و باش حال ميکنين که يهو
ديواره ي يخي روبرو و پشت سرتون راه ميفتن سمت همديگه.
هيچ راه فراري ندارين.
چيزي نمونده له شين اون وسط.
با بدبختي و با کمک مستقيم امداد غيبي(!) خودتونو نجات مي دين
از مهلکه.
از لاي ديواره ها مياين بيرون.
ديواره ها محکم ميکوبن بهم.انگشتتون اون وسط گير ميکنه.
بخشکي شانس!
همينجور زور مي زنين و زور ميزنين و زور ميزنين که انگشته رو
در آرين... نمي شه که نمي شه.
به گريه ميفتين. کلا بنفش مي شين. نمي شه.
بازم زور مي زنين. آخر آخر آخرش بالاخره ميکشين بيرون لامصبو!!
انگشته فجيع درد مي گيره.
اصلا بي خيال ماهي و قدم زدن مي شين.
از خستگي و درد ميرين يه گوشه پيدا مي کنين. به هزار زور و
زحمت يه آلونک قطبي مي سازين که توش يه نمه استراحت کنين.

حالا...
ديدين بعد از يه ساعتي که خوابيدين و بيدار شدين، اون انگشته
چه جوري گزگز مي کنه؟...
من الان اونجوريم!!!

البته... يه جور ديگه هم ميشد گفت:
راستش انگشتم يخورده گزگز مي کنه!

0 comments: